دو چشم اگر بگشادی به آفتاب وصال


برآ به چرخ حقایق دگر مگو ز خیال

ستاره ها بنگر از ورای ظلمت و نور


چو ذره رقص کنان در شعاع نور جلال

اگر چه ذره در آن آفتاب درنرسد


ولی ز تاب شعاعش شوند نور خصال

هر آن دلی که به خدمت خمید چون ابرو


گشاد از نظرش صد هزار چشم کمال

دهان ببند ز حال دلم که با لب دوست


خدای داند کو را چه واقعه ست و چه حال

مکن اشارت سوی دلم که دل آن نیست


مپر به سوی همایان شه بدان پر و بال

جراحت همه را از نمک بود فریاد


مرا فراق نمک هاش شد وبال وبال

چو ملک گشت وصالت ز شمس تبریزی


نماند حیله حال و نه التفات به قال